اخبار بازی

قدرت منحصر به‌ فرد بازی‌ها برای رشد در ذهن ما

بازی‌ها یه قدرت منحصربه‌فرد دارن، قدرتی که به‌نظر من هیچ رسانه‌ی دیگه‌ای مثلش رو نداره. یه چیزی رو تصور کن: تا حالا شده یه اسکرین‌شات از یه بازی رو اول ببینی و هیچی ازش نفهمی، اما بعد از ساعت‌ها بازی کردن، دوباره همون تصویر رو ببینی و این بار همه‌چیز برات واضح باشه؟ همه‌چیز معنا پیدا کنه؟

مثلا یه عکس از بازی Balatro رو در نظر بگیر، از جوکرهایی که پر از رنگ ، غریب و ترسناک‌ان. دفعه‌ی اولی که می‌بینیش، شاید فقط بگی “چه سبک عجیبی!” یا چون پوکر دوست داری، جذبش بشی. ولی وقتی صدها یا هزاران ساعت از بازیت گذشت، دیگه اون فقط یه عکس نیست؛ اون یه تیکه از خود بازیه، از تجربه‌ی توئه.

این فکر از وقتی به سرم افتاد که دارم بازی Blue Prince رو می‌زنم. تقریبا هر روز بازیش می‌کنیم، گاهی تا آخر شب، با دوستم نوبتی بازی می‌کنیم. البته راستش من بیشتر دوست دارم تماشاگر باشم و با یه دفترچه کنار دستم یادداشت بردارم. شاید عادت خبرنگاریه. خلاصه که خیلی درگیرش شدیم. Blue Prince شده یه بخش از زندگی روزمره‌مون، و هر چی بیشتر بازی می‌کنم، بیشتر معنای چیزهایی که می‌بینم تغییر می‌کنه.

این بازی درباره‌ی ساختن یه عمارت مرموز و عظیمه، اتاق‌به‌اتاق، با هدف رسیدن به یه اتاق افسانه‌ای به اسم “اتاق چهل‌وششم”. هم deck-builder هست (یعنی بازی‌ای که بازیکن توی جریان بازی دسته‌کارت خودش رو می‌سازه و تقویت می‌کنه)، هم یه بازی ماجراجویی، و پر از رمز و راز. مثلا کارت‌هایی که در بازی برای انتخاب اتاق‌ها بهت داده میشه، اولش فقط یه ابزارن، یه چیز ساده برای ادامه دادن. ولی بعد از کلی بازی، این کارت‌ها برات زنده می‌شن، چون یادت میاد کجاها بهتر جواب دادن یا کجا می‌تونن کاربردی‌تر باشن. انگار بهشون شخصیت می‌دی.

مثلا یه راهرو دیگه فقط یه مسیر بین اتاق‌ها نیست؛ میشه یه عنصر استراتژیک مهم که نگهش می‌داری توی دستت، چون همیشه قفلی نیست و توی طبقات بالا که درهای بسته بیشترن، به کارت میاد. این فقط یه نمونه‌ست از اون حس انباشته شدن فکر، از اون معناهایی که کم‌کم به اشیای توی بازی می‌چسبونی. این‌جاست که جادوی بازی‌ها خودشو نشون می‌ده.

ولی اون شیء، اون تصویر، تغییری نمی‌کنه. متغیر، تویی. یه نقاشی معروف رو تصور کن، یا حتی یه نقاشی که فقط خیلی خوب می‌شناسی. هنر در نهایت قراره یه واکنش بگیره. حتی بهتره که یه نفر به کارت واکنش نشون بده تا اینکه هیچ حسی بهش نداشته باشه. اون چیزی که می‌خوای، اون لحظه‌ایه که طرف مقابل یه کم فکر می‌کنه به چیزی که باهاش مواجه شده، همون لحظه‌ایه که اون اثر شروع می‌کنه به زندگی کردن، به شکل‌ گرفتن.

هنر تغییر می‌کنه. بسته به اینکه چقدر در موردش می‌دونی، یا حتی حال و هوای روزت، برداشتت ازش عوض میشه. همین‌طور با کتاب، با موسیقی، با تئاتر. اگه توی یه قطعه‌ی موسیقی نوازنده باشی یا یه نقش رو بازی کنی، اون اثر برات عمق دیگه‌ای پیدا می‌کنه. ولی بازم اون اثر خودش تغییر نکرده؛ تویی که تغییر کردی.

اما بازی‌ها چه ویژگی خاصی دارن؟ بازی‌ها تو رو وادار به فکر کردن می‌کنن. توی Blue Prince برای پیشرفت باید فکر کنی، باید درگیر بشی. برخلاف تماشا کردن یه تابلو توی گالری که می‌تونی فقط یه نگاه بندازی، یا شنیدن یه قطعه موسیقی فقط چون قشنگه. تعامل سطحی با یه بازی نتیجه‌ای نداره. درگیر شدن ذهنی این‌جا اجباریه.

و این حقه‌ی مخفی بازی‌هاست. وقتی می‌دونن توجهت رو دارن، می‌تونن کم‌کم بیشتر ازت بخوان. می‌تونن چالش‌ها رو سخت‌تر کنن، یا لایه‌های پنهانشون رو بعدتر نشون بدن، چون می‌دونن که تو اون‌جایی.

چیزی که اول بازی Blue Prince می‌بینی، خیلی فرق داره با چیزی که بعد از ۳۰ یا ۱۰۰ ساعت می‌فهمی. حتی نگاهت به یه اسکرین‌شات از بازی هم بعد از اون‌همه زمان فرق می‌کنه. انگار یه جور معمای تصویریه که رمزگشاییش نه با تنظیم چشم، بلکه با زمان و درک اتفاق می‌افته. و وقتی به اون سطح می‌رسی، یه حس خاص هم دنبالش میاد: حس اینکه تو جزو اون آدم‌هایی هستی که واقعا “می‌فهمن” دارن به چی نگاه می‌کنن. و هر چی مسیر سخت‌تر باشه، این حس رضایت هم بیشتر میشه.

نیازی نیست حتما یه بازی معمایی باشه. مثلا من می‌تونم یه عکس از Overwatch رو ببینم و تو همون لحظه بفهمم کی زنده‌ست، کی کجاست، چقدر مونده تا به هدف برسیم، و اینکه باید حمله کنیم یا عقب بکشیم. همه‌ی اینا تو یه نگاه، به خاطر ساعت‌های زیادیه که تو اون دنیا گذروندم. این کار بازی‌هاست.

چون بازی‌ها اغلب از راه تصویر با ما حرف می‌زنن، حتی یه عکس ساده هم می‌تونه همه‌ی اون تجربه‌ها رو دوباره زنده کنه. انگار یه جعبه خاطره توی مغزت باز میشه.

خود ذات بازی هم مهمه. بازی یعنی تعامل. تو کاری می‌کنی و جواب می‌گیری. همین باعث میشه بازی‌ها همیشه یه ارتباط واقعی باهات برقرار کنن. و این ارتباط، پایه‌ای‌ترین چیزه.

من همیشه وقتی دارم یه بازی رو نقد می‌کنم و یه اسکرین‌شات براش انتخاب می‌کنم، این حس رو دارم. اون عکس برای تو فقط یه تصویره، شاید بگی “خوبه” یا “جالبه” یا “تو گیم‌پسه؟” ولی برای من یه خاطره‌ست. شخصیت‌هایی که باهاشون همراه شدم، چالش‌هایی که حل کردم، موقعیت‌هایی که از توشون دراومدم. من می‌بینم و حس می‌کنم. و همیشه با خودم فکر می‌کنم: چقدر طول می‌کشه تا تو هم بتونی همین چیزها رو تو اون تصویر ببینی؟

منبع : eurogamer

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا